۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه

چینش وقایع

از صدای گوشی بدم میاد. در واقع زنگ در هر نوع و ریتمی برام آزاردهنده‌ست. به همین خاطر گوشیم همواره سایلنته. حداقل با قریب قابل قبولی همواره. علاوه بر این معمولا گوشیم رو میز اتاقم بین خروارها کاغذ مدفونه. به عبارت دیگه برقراری تماس تلفنی در طول روز با من معمولن امکان‌پذیر نیست.ولی اون روز نمی دونم چرا گوشی رو دستم گرفتم اومدم بیرون. نمی دونم شاید حوصله‌ی جمع خانواده رو که مشغول ناهار تو اتاق من بودند نداشتم. گوشی بدست تو یه واحد دیگه با پرونده‌ها ور می‌رفتم که عکس شیرین اومد رو گوشیم.با وجود این‌که چندین ساله زنگ‌هاش به من از انگشتای یک دست هم فراتر نمی‌ره فکر بدی نکردم. نگران هم نشدم.سلام چطوریش هم عادی بود ولی به یکباره صداش نامفهموم شد. چرا نفهمیدم حتمن برای پدرش اتفاقی افتاده؟ این احتمال با سابقه‌ی بیماری پدرش خیلی زیاد بود. مجبورش کردم اون جمله رو هی تکرار کنه. می‌گفتم چی؟ وقتی سومین بار وسط هق‌هق‌هاش جمله‌اش رو تکرار کرد تازه دوزاریم افتاد که وضع پدرش بده. یخ کردم. یه نگاه به برادرش که روبروم مشغول کار بود انداختم و جرات نکردم من پیک این خبر باشم. من نمی‌تونستم خنده‌ی رو لبش رو بماسونم.
اگرچه خوشبختانه اون خبر بد به فرجام بد منتهی نشد ولی من تا آخر شب وسط بغض و هق‌هق به این توالی و چینش وقایع فکر می‌کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر