آقای فیسبوک مدتها بود سعی میکرد با فرستادن ایمیل اشتیاق ازدسترفتهی سر زدن بهش رو در من زنده کنه ولی نه ایمیلها و نه نوتیفیکشنهای رو به فزونیش هیچکدام موفق نمی شدند تا به امروز که از سر بی علاقگی به کار، ویپیانم رو تمدید و سرکی به فیس زدم. در میان انبوه روزمرگیها و بعضن متنهای قابل تعمق ، آشنایی از اهالی قدیم دبیرستان جزو آخرین نفر از تیره دخترکان هم سن و سال، خبر ازدواجش رو پابلیش کرده بود و من باز پرتاب شدم به ترس از تصور ماندن در سیاهچالهی تنهایی. همشاگردی قدیمی ، عمرانی بود و اهل دیدن و خواندن و سفرکردن. در روزگار حرفشنوی محض من از اولیای مدرسه و منزل ، نه گفتن و آزمودن رو زیسته بود و حالا از باب تعقل یا پختگی در عشق ، ازدواج کرده بود . بلکه هم بسیار طبیعی و قابل پیشبینی. اما برای من این گات مَرید دوباره فرشی رو که روی همهی واهمه هام کشیده بودم زد کنار.
کمی قبل تر بود که به ناگاه و برخلاف دو دوتا چارتای اولیه به ناگاه برای مرد از همین ترس حرف زده بودم. از عدم همپوشانی زندگیم با الگوی رایج و متعارف جامعه.وحشت خلاف جریان آب شنا کردن. گفته بودم برای شخصیت نهچندان قوی من جور دیگر زیستن اصلا ساده نیست که هیچ ، بلکه گاهی طاقتفرسا و ناممکنه. اعتراف کرده بودم اگرچه هیچ وقت رویای مادری و ازدواج نبافتهام و هیچ تخیلی از چگونگی احوال خودم در چنین نقش هایی نساختهام ، اما به هرگز مادر و همسر نشدن هم فکر نکردهام. منطقن و در دیدگاه خودم تا تکامل فرو رفتن در این نقشها فرسنگها فاصله دارم ولیکن زمان با شتابگذرنده وقعی به این احوالات من ، نگذاشته و نمیگذارد. از میانهی کلام من مرد به فکر فرو رفته بود. غمگین به این نتیجه رسیده بود که شاید نبودنش من رو به افتادن در چرخه و روال زندگی ترغیب کنه و شاید باید به این منظور نقطه رابطهمون رو بذاریم ! همون روز بود که برای هزارمین بار تکرارکردم از همه ی احوال نباید گفت. حتی برای نزدیکترینها. بماند ، آنچه باقیست ناآرامی همرنگ جماعت نبودن که به کوچکترین تلنگری احوال آشوب میکند.