کاش به مغز ناقصم میرفت که حرفهایی هست برای نگفتن. برای تلنبار شدن در سینه. برای فروخوردن.برای زیر خاک رفتن.
۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه
۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه
مرد مُرد از کار زیاد!
رادیو پیام بود؟ یا هر رادیو دیگه ای؟ متن خبر : مرد ژاپنی از کار زیاد مُرد . گوینده خبر در ادامه افزوده بود که مرد روزی 6 ساعت اضافه کاری و در طول یک سال گذشته هم از مرخصی استفاده نکرده بود. فکر می کرد اعداد و ارقام خبر به همین شکل بوده یا مطابق معمول از سر بی دقتی اعدادی رو در جاهای مربوطهی متن خبر جایگزین کرده. با خودش میگفت این اعداد آیا برای مردن از خستکی کار کافیاند؟ در این حین تاکید میکرد کار. کار واقعی نه به منوال کار کارمندان ادارهجات دولتی . حال ژاپنی رو تجسم میکرد که لابد اونقدر به کار معتاد شده بوده که روزهای تعطیل رو تحمل نمیتونسته کنه. نمیدونست تخیلشه که به کار افتاده یا گویندهی رادیو اضافه کرده که مرد هیچ نیاز مفرط مالی هم به این همه کار کردن نداشته. همهی این فکرها رو میکرد که برسه به این که میتونه زن ایرانی خبر مشابهای باشه!
۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه
سر و ته یه کرباس
از اقای برادر شنیده بودم برای تهیه بلیط قطاردرهر جای اروپا، جای هیچگونه نگرانی نیست و حتی ساعتی قبل از حرکت قطار مورد نظرم می تونم بلیط مربوطه رو از ایستگاه راهاهن شهر ابتیاع کنم ولی ضرری نداره اگه دو روز زودتر زحمت بکشم و این مرحله رو انجام بدم. برنامهی فیکسی نداشتم که مانع این موضوع بشه و ژن اضطراب و دلهرهی بیدلیل به عنوان میراث ماندگار خانوادگی ، کمک حالم شد تا روانهی ایستگاه قطار شم و ضمن خرید بلیط راه و چاه رو هم جست و جو کنم . همه چیز طبق برنامه ریزیم پیش رفته بود جز این یه قلم که خانم متصدی خاطرنشان کرد قطار بسی شلوغه و صندلی برای من نمی تونه رزرو کنه. دروغ چرا ، ازون لحظه تا زمان وارد شدن به قطار کلی سعی کردم معنای این موضوع رو درک کنم. این که به شما بلیط بفروشن ولی شمارهی صندلی برات موجود نباشه. طبعن ساده ترین و واضحترین جواب این سوال رو از راهاهن اروپا انتظار نداشتم . به همین دلیل خودم رو راضی کرده بودم که چون قطار در فاصلهی 5 ساعتهی بین هامبورگ و کپنهاگ در ایستگاه های مختلفی توقف داره قطعن شماره صندلی ثابتی رو نمیتونن به من اختصاص بدن . وقتی با آرامش و اعتماد به نفس وارد قطار شدم در حال خرکشی چمدونم و میون صف آدمهایی با حال و وضع مشابه هنوز به قسمت صندلی های کوپه وارد نشده مجبور به توقف شدم کم کم دوزاریم تکونی خورد ولی بازم خواستم بد به دلم راه ندم و توجیه کردم که حتمن همگی منتظریم مسافرهای صندلی دار بشینن تا نوبت ما برسه . ولی زهی خیال باطل. اندکی نگذشته بود که با فشار چند توریست شاکی انگلیسی که قصد بازکردن راه برای خودشون رو داشتن امر برمن مسجل شده که بهتره خودم رو همون کنار فضای گشاد جلوی کافه قطار جا بدم و مثل زوج انگلیسی کنار دستم رو چمدونم بشینم و گرنه عاقبت بدتری مثل یه لنگه پا وایسادن وسط راهروها به سان حال آویزون در اتوبوسهای وطنی خط امام حسین انقلاب زمان دبیرستان دچار خواهم شد. بعله چشمتون روز بد نبینه چون هفتهی اول اگوست تعطیلات تابستونی اکثر کشورهای اروپاییست ملت همه قصد سفر کرده بودند و ظاهرا راهاهن آلمان قطار رو به منزلهی اتوبوس حساب می کنه و تعداد صندلیها سقف بلیطهاش رو تعیین نمیکنه!کار به جایی رسیده بود که من و هم حالان وقتی حوالی مرز دانمارک تعداد زیادی زن،مرد، بچه و سگ رو دیدیم در انتظار سوارشدن خیلی هماهنگ و یک صدا آهی کشیدیم به نشانهی اعتراض که آقا بیخیال سوارشدن اینا شو تورو جدت! این داستان نشستن بر چمدون گوش به گوش در قسمت اعظم مسیر در قریب نه دهم راه به همین منوال طی شد تا در ایستگاهی در کپنهاگ. نفهمیدم برای رعایت حال مسافران درمانده و یا از روی فرمالیته قطار آلمانی با قطار دانمارکی بزرگتری تعویض شد و ماتحت ما در آغوش صندلی قطار جای گرفت.اندکی در آرامش نشستن به سبک معقول و خلصه شیرین درآمدن از حال قطارهای هندی نگذشته بود که چشممون به جمال صحنهی آشنای دیگری روشن شد. مردی دانمارکی ، سرخوش و میانسال با دخترکانی سه ، چهارساله بازی میکرد و واگن رو رو سرش گذاشته بود که دانمارکی جوان بیاعصاب دیگری تذکری داد که کمی آهسته تر. میانسال بهجای اطاعت و رفع و رجوع اومد تو سینهی حریف و عبارتی گفت در مایههای گوش نکنم چه غلطی میکنی؟! برای چند لحظه کل واگن در سکوت فرو رفت و صحنهی بعدی همون بود که در مملکت ما دیده میشه. مشت جوانتر خوابید بر صورت مرد میانسال.من؟ حیرت کردم طبعن . خون بینی و واکنش اطرافیان به خصوص زنان همراه طرفین درگیری در میانهی اشکهای کودکان ترسیدهی اون حوالی برای میانجیگری از یک طرف و مقایسه شباهت رفتاری ما و ایشون مضحک و در عین حال متناقض بود. به نظرم آدمیزاد در زمینهی رشد فرهنگ و انسانیتش زیاده از حد اغراق میکنه! یا به عبارت دیگر اسم ما بد در رفته!
به طبع بعد ازین سفر نظرم راجع به متمدنترین بودن مردم اسکاندیناوی و اروپای غربی رو فرستادم برای تجدید نظر اساسی.
به طبع بعد ازین سفر نظرم راجع به متمدنترین بودن مردم اسکاندیناوی و اروپای غربی رو فرستادم برای تجدید نظر اساسی.
۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه
فوروان تیوی
روی مبل قرمزش نشسته در کنار هم ، در سکوت در برابر تلویزیون نمایشدهندهی کانال فوروان تیوی! که به قول نون نمایش دائم اعضای کافدار زنانهست و بس. چیزکی ریتمیک با مزمون ما دخترا خودمون دور هم شاد و شنگولیم و نیازیم به لاو نداریم پخش میشد و دو دخترک نوجوون ، یکی با گیس بلند مشکی و دیگری با موهایی به همون اندازه ولی بلوند رقصون و شنگول جلوی دوربین بالا پایین میپریدند. بالاخص جایی قلبی میساختند در هوا و سپس انگشت میانهشان برمیخواست به نشان فاک به قلب کذا! بماند که جدی گرفته بودم و حتی ناغافل برگشتم به نون گفتم زرشک. آخه من که اون حالمون رو هم دیدم! ازین موضوع که بگذریم اون دست و پاهای جوون و زنده و جسم تازه بالغ شده با آب زیر پوست دویده مایهی حسادتم شد. من حتی درون سن و سال هم اینقدر ورزیده و انرژیک و سرحال نبودم . بعد رسیدم به مقایسهی موهای خودم که با دو دختر کیلیپ . موهایی که حالا مدتیست از سر تنبلی و به بهانهی علاقه نون به موی تیره ، رنگشون نمیکنم و مملو از تارهای سفیدند. اینجا کم آوردم و متاسفانه به حالی که زیر لب نبود گفتم ، ببین چقدر جوونند!
چینش وقایع
از صدای گوشی بدم میاد. در واقع زنگ در هر نوع و ریتمی برام آزاردهندهست. به همین خاطر گوشیم همواره سایلنته. حداقل با قریب قابل قبولی همواره. علاوه بر این معمولا گوشیم رو میز اتاقم بین خروارها کاغذ مدفونه. به عبارت دیگه برقراری تماس تلفنی در طول روز با من معمولن امکانپذیر نیست.ولی اون روز نمی دونم چرا گوشی رو دستم گرفتم اومدم بیرون. نمی دونم شاید حوصلهی جمع خانواده رو که مشغول ناهار تو اتاق من بودند نداشتم. گوشی بدست تو یه واحد دیگه با پروندهها ور میرفتم که عکس شیرین اومد رو گوشیم.با وجود اینکه چندین ساله زنگهاش به من از انگشتای یک دست هم فراتر نمیره فکر بدی نکردم. نگران هم نشدم.سلام چطوریش هم عادی بود ولی به یکباره صداش نامفهموم شد. چرا نفهمیدم حتمن برای پدرش اتفاقی افتاده؟ این احتمال با سابقهی بیماری پدرش خیلی زیاد بود. مجبورش کردم اون جمله رو هی تکرار کنه. میگفتم چی؟ وقتی سومین بار وسط هقهقهاش جملهاش رو تکرار کرد تازه دوزاریم افتاد که وضع پدرش بده. یخ کردم. یه نگاه به برادرش که روبروم مشغول کار بود انداختم و جرات نکردم من پیک این خبر باشم. من نمیتونستم خندهی رو لبش رو بماسونم.
اگرچه خوشبختانه اون خبر بد به فرجام بد منتهی نشد ولی من تا آخر شب وسط بغض و هقهق به این توالی و چینش وقایع فکر میکردم.
۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه
افسردگی
در هزار سالی که در بهترین سالهای جوانی بهجای اجتماعی شدن و رابطه ساختن ، میخکوب پای تلویزیون گذروندم ، از میانهی بحثهای مبتذل برنامههای خانواده مابانه ، کارشناس برنامه یکبار علائمی از افسردگی نوجوانان رو برای پدر مادرهای عزیز برمیشمرد. خیلی پررنگ یک موردش خاطرم هست و اون میل به ماندن در رختخواب است. این میل اخیرا با سماجت فراوان درخاک من ریشه کرده. پیش ازین هم برچسب اینرسی بالا ازسوی تعدادی رفقا بر من چسبانده شده بود ولیکن امروز این حال بسی شدیدتر شده است. صبحها بدون احساس خواب آلودگی میتونم ساعتها در رختخواب بمونم و علاوه بر اون اصولا هر گونه برخاستن و حرکت و یک کلام تغییر وضعیتی نیاز به جلسات خودسازی درونی داره انگار! جلساتی از نوع من میتوانم. این رو هم باید دلیلی بر بیماری افسردگی بذارم با دوره ای گذرا حاصل کار سنگین و تغییر فصل و هزار خوردهریز دیگه بر این قسمه؟
۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه
...
خیلی وقت بود کف پاهام رو گذاشته بودم رو زمین.
حتی کفش و دمپایی رو هم دراورده بودم تا سفتی زمین رو با تمام سطح کف پام لمس کنم.
آره دیگه هرچی ابر بود رها کرده بودم چسبیده بودم به تجربه زندگی واقعی. توقعات و
تخیلاتم چرخاشون رو زده بودند و برگشته بودند تو خونه. راضی بودم. خیال پردازیهام
با واقعیت موجود به طرز مطلوبی همپوشانی داشتند. این بود که وقتی سرم رو
برگردوندم و بی مقدمه شروع کردم زار زار گریه کردن ، خودم هم ترسیدم. بهانه ام چی
بود حتی برای خودم هم واضح نیست. ازون روز فکریام که لابد مریض شدم. حتما افسردگی
همینه.
۱۳۹۳ مهر ۲۹, سهشنبه
۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه
۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه
بند دوم طومار استدلال
شده بود صدای منطق و بر بیاساسی غمم داد سخن میداد و بند دوم طومار استدلال پرسید تو از رابطمون راضی هستی یا نه؟ فکر میکرد جوابم صد در صد مثبته. مکث کردم. گفتم نه کاملا! دروغ نمیشد بگم. نه اصلا نمیخواستم دروغ بگم. طومار طبعن از دستش افتاد. سکوت کرد. پرسید: و وسط این بحث این رو باید به من بگی؟
هدفم تغییر به این سابجکت نبود. گفتم نیاز به فرصت داریم. نیاز به فراغ بال از گرفتاریهای ریز و درشت اشخاص ثالث این رابطه. اشخاص نه صرفا یه معنای مجود دوپای نفسکش بلکه به معنای عام همهی عوامل خارج از عهده و اراده و غیر ما. سکوت کرد ، اما قانع؟ نه.
قاعدهی ملی تاخیر
خوابالوده و گنگ نشسته به وبلاگخوانی که راس ساعت 10:22 دقیقه صاعقه زد به رشتهای عصبی در مغزم. جرقه ای که در مسیری در مغز طی طریق میکنه و ما به دنبالش انگار تماشاکنان. اون پیام الکتریکی وقتی به مقصد معلومش در مغز رسید یادم افتاد باید کسی رو میفرستادم به جلسهی بازگشایی پاکات مناقصهای که ساعت 10:30 شروع میشد! حال حاضر نشستم به امید فرجی از قاعدهی ملی تاخیر در شروع کلی مجالس ، محافل ، مراسمات!
۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سهشنبه
رابین ویلیامز
نشسته بود روی مبل.سرم روی سینه اش بود و ولو فیلم میدیدیم. انجمن شاعرانه مرده. به یادبود رابین ویلیامز عزیز و البته پرکردن حفره های خالی درشت کارنامهی فیلمبینی من. رسیدیم به خودکشی پسرک. اشک تو چشم های من جمع شده بود و افتاده بودم به شیش و بش که قلب رقیق شدهی این اواخر که فیالفور پیالهی چشم رو پر میکنه از کجا آب می خوره و کدوم هرمونا افتادن این سر و اونسر الاکلنگ که عذر خواهی کرد و به بهانهای سرکی به آشپزخونه زد. وقتی برگشت و ما به همون چیدمان اولیه نشستیم به تماشای مابقی فیلم و من احمق فکری بودم که چه بیتفاوته که فسفس و چشمهای من رو تشخیص نداده به ناگاه یه نمای نزدیک رابین ویلیامز خواست بند اشکمو پاره کنه که سینهی آقای ن زیر سرم لرزید و تکانههای هقهقش غافلگیرم کرد که عادت نداریم اشک مردی رو ببینیم جز به مجلس عزای نزدیکان.
۱۳۹۳ شهریور ۴, سهشنبه
بوی پاییز
گفته بودم که پاییز از شهریور آغاز میشود؟ حتمن گفته بودم.چند سالیست که شهریورست و بوی پاییز و بوی پاییز کیفیت منحصر به فردی از خنکشدهگی هوا بعد از گرمای تفتیدهی مردادماهست که با نوری مایلتر از وضعیت عمود تابستانی درامیختهست. بویی که اصلن با آن حس معلوم از حواس پنجگانه دریافت نمیشود و ابزار سنجشش به یقین دماغ نیست! نمیدانم که از عزل شهریور مبدا پاییز بودهست یا که نه اما چندسالی ناخودآگاه بوی پاییز حال تفکیکناپذیر این تاریخ گشته و پاییز که بیاید هوای عاشقی در من رسوخ میکند و وای به آن روز که این احوال بعد سالها با عینیت عاشقی همراه و همساز شود!
۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سهشنبه
تضاد بصری به خودی خود واژهایست سزاوار مزه مزه کردن!
خانم همفیلمبین قسمتی از کتاب سینما به روایت هیچکاک ، بخش مربوط به فیلم سایکو در رابطه با خانهی گوتیک نورمن و تقابلش با متل رو روخوانی می کنه و میرسه به عبارتی با این مضمون که تضاد بصری عمودی و افقی ساختمانهای مذکور مد نظر کارگردان بوده و من همینجا گیر میکنم و ذهنم اسیر ترکیب جالب این دو میشه و این که هیچوقت از چنین زاویهای به هیچ فیلمی نگاه نکردم. ترکیببندیهایی که قاعدتا باید تابحال ذهن فرمبین من رو درگیر میکرده.
۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه
آخر صف طویل چنبرهزده،مرد کوتاه قدی به همراه به نظرم همسرش ایستاده که ازش به انگلیسی میپرسم آخرین نفره و با سر تایید میکنه و به ترکی ادامه میده "متاسفانه!"یه لبخند میزنم. حدس می زنه فهمیدم و میپرسه ترکم؟ توضیح میدم که نه ولی میفهمم. طبعن به ترکی. چند خط دیالوگ راجع به ملیت و هدف سفرم رد و بدل میشه و بعد من ایستادم به شنود جماعت ترک زبان مسافر ترکیش ایرلاین همیشه شاکی و به حال غر. معمولن خیلی بیشتر از ما اعتراضشون بهراست و به سادگی از سر کاستیها نمیگذرن. شاید به طبع وضیت سیاست حاکمیت سالیان اخیرشون. هرجور حساب کنی ابراز مخالفت با جریان غالب و رایج در ترکیه خیلی سادهتر از مملکت ماست.
۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه
مریضی لابد همینست. همه چیز،همه کس، همهی حسهای همیشه دریغشده ، با قریب قابل قبولی مهیاست. حتی گاه به گاه در تمام صورت و به خصوص چشمانم شعفی مستورناشدنی هویدا میشود ولی همچنان صبحهایی مثل امروز خمیده ، بیانگیزه و لاجون از خواب بیدار میشوم و همهی محبت عزیز جان هم اندک کمکی به تغیر حال و جهش مود نمی کند.
۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه
۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سهشنبه
فاش مگو
آیدای کارپه در وبلاگش نوشته:
اما دروغ نگو هر کی ازت هر چی پرسید از طرف من آزادی که راستشو بگی. فکر منم نکن. یه چیزو از من دربست بپذیر و همیشه به یاد داشته باش، هیچوقت با خودت راز حمل نکن». گفت چی؟؟ گفتم «هیچوقت با خودت راز حمل نکن، نذار سینهت سنگین باشه.»
لابد منم میخواستم سینم سنگین نشه. میم رازم هنوز جاگیر نشده برای مثلن پرده نشینان فاش کرده بودم. شاید سبک شدم ولی ندامت و پشیمونی من رو خفت کرد و البته هزار جور اتهام و دست آخر انگ توهم. این شد که نشستم به سرزنش حماقتم در هندلینگ روابط انسانی!و زمزمه که فاش مگو!
۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه
به مادر میگم پس بالاخره رفت خونهی خودش. بهتر.
- چرا؟
من نمیفهمم آدمی که خونه داره تو این سن چرا نباید بره سر زندگیش؟
-بره چیکار؟ اونجا تنهاست.
من اگه خونه داشتم شک نکن میرفتم تنها زندگی میکردم.
با حالتی ناباورانه انگار بخواد بگه تو کی اینجوری شدی نگاهم می کنه.
آدم از یه سنی به بعد نباید با پدر و مادرش زندگی کنه. این حرفی بود که وقتی بچه بودم راجع به خانم ز میزدی.
سکوت کرد. نه که پذیرفته باشه و حقیقتی برش آشکار شده باشه. سکوتی به سان تو که حالا خونه نداری. فکر کرد جروبحثی نکنه تا وقتی در صلح میتونه بدون فکر کردن به چنین روزی سر کنه.
- چرا؟
من نمیفهمم آدمی که خونه داره تو این سن چرا نباید بره سر زندگیش؟
-بره چیکار؟ اونجا تنهاست.
من اگه خونه داشتم شک نکن میرفتم تنها زندگی میکردم.
با حالتی ناباورانه انگار بخواد بگه تو کی اینجوری شدی نگاهم می کنه.
آدم از یه سنی به بعد نباید با پدر و مادرش زندگی کنه. این حرفی بود که وقتی بچه بودم راجع به خانم ز میزدی.
سکوت کرد. نه که پذیرفته باشه و حقیقتی برش آشکار شده باشه. سکوتی به سان تو که حالا خونه نداری. فکر کرد جروبحثی نکنه تا وقتی در صلح میتونه بدون فکر کردن به چنین روزی سر کنه.
۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سهشنبه
جوان خواهد شد!
همون شب اول رفتم سراغ حافظ گفتم تفالی بزنم ببینم اینبار حضرتش چی میگه، نامردی نکرد و این شعر شهیر با بیت آغازین اومد:
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
بماند که حافظم یلِ رندیست.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
بماند که حافظم یلِ رندیست.
۱۳۹۳ مرداد ۴, شنبه
عکس، زبان فریادزن من
تلخ شده بودم و بیرنگ. خزیده به لاک انزوا. در مود این عالم را از اول سر سازگاری با من نبود. کلن که فیس بوک به ندرت سر میزدم و اگر هم تُکِ پا پروفایلم رو چک می کردم عکس خوشحالِ مو پریشونم کنار شقایقها و پیچیده در مه، به دلم نمینشست هیچرقمه من اون حوالی زمانی نبود. این شده بود که عکس سیاه و سفید قدیمی تری رو که پشت به دوربین خیره به دریا نشسته بودم چسبوندم سر در پروفایل.مرگ رنگ و خورشید در حال احتضار و من انگار فقط نظارهگر بهترین شرح حالم بود.
اما حالا که از فصل ای کاش ها و زیست با خیالات مجاز آدمها پام رو یه قدم اونورتر گذاشتم و حتی با آفتاب گرم تابستونی ، این دشمن قدیمی، از سر مهر و آشتی در اومدم، حالا که صبح ها و شبها و لحظاتم با حضور واقعیت وجودی کسی پر شده باید صورتیترین عکس تابستونی همهی این سال ها رو به عنوان مانیفست روحیات به ورودی پروفایلم میخ میکردم که عکس گویاترین وسیلهی ارتباطی من است. اصلن تو بگو زبان فریادزن منست.
۱۳۹۳ تیر ۲۴, سهشنبه
کلاژ
از لحظهی باز کردن چشمهام ، شروع می کردم باهاش حرف زدن.بهانه ام این بود می خوام موضوع رو برا خودم بشکافم نه که الزامن توضیحی بهش بدهکار باشم. واقعیتها رو قیچی میکردم و می چسبوندم بهم. فکرکن یه کلاژ درست می کردم، بعد چند متر عقبتر میرفتم تا ببینم ماحصل تلاشم چه جوره! این همه تلاش و دلواپسی واضحه مال این بود که نمیخواستم از دستش بدم. حالا چرا؟ از روی دلبستگی یا ترس انزوا؟ تمییز نمی دم و نمیدادم. امان ازین حال وسواسگون.
۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه
طرحی آبگوشتی از تولد خانم میم
یک. به تبعیت از قاعدهی بهترین دفاع همون حملهست ، اولین دیالوگ بعد از سلام و احوالپرسی مرد این بود: " قدیما یارو میرفت زندان برمیگشت میدید دختره نیست، من رفتم سوئد اومدم طرف پریده بود..." و به همین سادگی موفق شد دخترک رو از جایگاه به تخمم بکشه پایین و بشونه بر موج اعصاب متشنج در تلاش برای اثبات حقانیت خودش و دودوزهبازی جنابش. بدین ترتیب طرحی که دخترک برای اون دیدار کشیده بود هیچ مناسبتی با ماوقع پیدا نکرد وشبی شد سرشار از عکسالعملهای پیش ازین ابراز نشده و فروخورده اش.
دو. صدایی که ما میشنویم:مغز مقایسهگردخترک، مدام نجواگر اگر فلانجور شده بود، چیمیشد.
سه. در لوکشین بالکن برای کشیدن سیگار جمع شده اند.مرد بازیگر فصل خودنمایی نرینهگی ، نشسته بر لبهی نردهی طبقهی پنجم. پاها به حال آویزان و برای پررنگکردن بار صحنه اضافه می کنه یه روز از بالکن خونهام میپرم!دخترک اما در مایهی خیالی نیست.
چهار. فرصتی پیش اومده تادخترک لحظهای کنارمرد بشینه.فرض کنید به چاق کردن نفسی در میانهی رقص با دیگری.اینجای نمایشنامهی هندی مآبانه ما فرصت اجرای صحنهای بود با تم آهنگ شادمهر که میفرماد جاتم اصلن خالی نیست! ولی دخترک بازهم کمتر از حد انتظار ظاهر شد و چهار خط دیالوگ رو اونقدر بد ادا کرد که مرد آخر صحنه گفت تیغ بدم این شاهرگم رو بزنی خیالت راحت شه!
پنج. یه فلاشبک به سال قبل، اول آشناییشون:
دخترک نشسته کنار کانتر آشپزخونه ، لیوانی ویسکی رو تکون میده، مات یخ لیوان شده، چند دقیقه پیش تمام تلاشش رو کرده که بامزه جلوه کنه و با جمع بجوشه.شلوار سبزرنگی پاشه که با کت سبز مرد سته. با همین سبز مشترک کمی جمع رو سرگرم کردهاند. خستهست و ویسکی هم گیرا.لابد چشماش خمار شده که مرد میاد دستش رو میگیره میگه:" پاشو برقصیم، چرت نزن!"
شش. برگشتیم همونجا که دخترک و مرد کنار هم نشستند، مرد سعی داره یه دیالوگ روون بین دوتا آشنا رو بسازه.سوال هایی از مرد و پاسخهایی کوتاه از دخترک.مرد از خودش و تغییرات اخیر زندگیش میگه. اما ما میدونیم دوتا آشنای از هم عبور کرده نیستند. حداقل دخترک نیست. چرا که دیالوگ تیغ بعد از همین صحنه واقع شده.
هفت. چرا دخترک رو میبینیم که بارها نگاهش رو از مرد میدزده؟
هشت.مرد برخلاف معرکهگیریهای همیشگیش از جمع دوری میکنه و خیلی زود کناری، روی مبلی به خواب میره. دخترک ازینجا به بعد رفتارش عادی میشه. دستاش نمیلرزن و دیگه نیازی نداره مشروبش رو تجدید کنه.
نه.یه فلاشبک دیگه بریم به همون سال قبل؟ همه تو اتاق خواب خانم میم جمع شدند، همهجا تاریکه. قراره خانم میم بی خبر از همهجا برسه خونه و با جمع دوستاش مواجه بشه.سوپرایز تولد. مرد و دخترک زیر نور شمعهای کیک چشمشون بهم میافته.
ده. فرض کنید طرحیست برای فیلمی آبگوشتی، مثلن به قسم کارهای اخیر استاد کیمیایی!
۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه
روز ملی خلصه
روز قبل هنگام ترک محل کار هنوز هزار کار نکرده داشتم ولی از صبح هرچی فکر می کنم چیزی به خاطرم نمیاد!اینبار یه جور مصلحتی شاید! به نظرم همه چیزامروز قابلیت به تعویق افتادن دارند. در چنین هوای مطبوعی که تا به حال حداقل به گواه حافظهی من در تاریخ دوازده تیرماه مسبوق به سابقه نبودهست نشستن پشت میز و پارچ پارچ حرص پرسنل بیمسئولیت و نالایق رو خوردن ، حساب بدهیها و مطالبات معوقه کردن و از نا مرادی بازارکار و آیندهی متزلزل پیش رو ترسیدن ، به ولله جفاست. مثلن فرض کنید روز ملی خلصهست امروز.
۱۳۹۳ تیر ۲, دوشنبه
غلتهای آخر
یک.گفته بودم آدم پرورندهای نیستم؟ گل ، گیاه ، سبزه و سیزیجات و این قسم رستنیهای نیازمند محبت و مراقبت از زیر دستم سالم بیرون نمیاد؟ گفته بودم حتمن. بعدش هم با لبخند اضافه کرده بودم من یکی میخوام از من مواظبت کنه. آخر این عبارات هم ختم به خاطرهی خشکوندن بنسای مامان میشد. همون که برای قریب دو هفته کلن فراموشش کرده بودم. آخرش وقتی یه روز اتفاقی سرکی به پذیرایی زده بودم با جسم نزار خشکیدهاش روبرو شده بودم. وقتی که کار از کار گذشته بود.
دو. نشستم بر مبل خونهی رفیق. شدم گهوارهی پسرکش. یه زاویهی باز به کمر دادم که مطمئن باشم جای بچه امنه. با دستی که آزاده و تکیهگاهش نیست آرام نوازشش می کنم.نیازی نیست چرا که عمیقن خوابه ولی اینکاربه من آرامش میده.پاهاش رو جمع کرده به فرم جنینی بالای شکم من و سرش بر سینه. ساعتی که داره میگذره برای من مفهومی نداره. کمرم؟ اصلن مهم نیست. نه خواب میره و نه خسته میشه. ساعت حوالی یازدهست ولی من دلم نمیخواد حال خوشم رو بهم بریزم.
سه. بعد از گذشت چند سال از خاطرهی خشکوندن شماره یک به اجبار سرپرستی یه جفت بنسای دیگه به من سپرده شد. همین چند ماه پیش. اینبار نه تنها آبیاری که آبفشانی هم تو برنامه بود و من برخلاف توقع خودم هر روز صبح قبل از ترک خونه به چاق سلامتی باهاشون مشغول میشدم. نه اون دوتا که گلهای مجاور رو هم اسپری میکردم. جوری که وقتی پدرشون برگشت من دلم نمیاومد جوونههای ریز سبز سربرگهاشون رو بهش بسپرم. هنوز هم گاه و بیگاه می رم سر وقتشون. به دلتنگی.
چهار. کتابی هست روانشناسانه نوشتهی خانم شینودا بولن بر پایهی نظریات یونگ و اساطیر یونانی . بر اساس اون دیمیتر خدابانوی مادریست و سرچشمهی میل به پرورش و نگاهداری و مراقبت آدمیزاد و گیاه و جونور و هرآنچه جان دارد و زیست میکند. حالا انگار دیمیتر من بیدار شده یا حداقل داره غلتهای آخرش رو تختش میزنه!
۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه
...
فروشندهی آلمانی که قراره در آیندهی نزدیک سفری به ایران داشته باشه ، ایمیل زده آیا وضعیت موجود عراق ایران رو تحت تاثیر قرار نداده؟
خب به نظرتون چی جواب بده آدمیزاد؟
خب به نظرتون چی جواب بده آدمیزاد؟
۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سهشنبه
....
وقتی یه روزی به خودتون میاید میبینید آشنایی ، فرض کنید فروشندهتون که چندین سال،تمام ساعات شب و روز در تماس تلفنی و مکاتبات الکترونیکی کاری بودید و خودش رو هم بارها و بارها از نزدیک دیدید و حتی به درد دل و اشتراک عکسهای خصوصیتون باهاش پرداختید سرتون کلاه گشادی گذاشته، بعد از گذر از دورهی ناباوری و در حالیکه تا مدتها به نظرتون همهچیز سیاه و آدمها همه فریبکار و نیرنگزنند سری مثلن به پروفایل فیسبوک طرف میزنیند تا ببینید آیا آثار کلاهبرداری از اول تو قیافه و ژستهای طرف پیدا نبوده؟ آیا شما کور نبودید؟ چقدر فایده داره که چهارتا فلان فلان شده نثار خودتون کنید تو اون لحظه که چرا زودتر ازینها مچ طرف رو نگرفتید ، بینظرم ولی چیزی که هست مغز با رابطههای احساسیش، هم کار مشابهای میکنه انگار.سری میزنه به همهی عکسهایی که از همهی لحظات با طرف رابطه تو اون سلول های خاکستری سیو شده. میگرده فکت پیدا کنه تا مستمسکی بهدست شما بده برای کوبیدن بر فرق سرتون.
۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سهشنبه
به مساحی رگها
مرد شیفتهی سبز کبود رگهای برجسته بر دست نحیف زن بود. تو گویی به مساحی رگها، بوسههایش، لب به لب وجبی عیار می کرد.
اسبابکشی ناگهانی
عصبانیت مزمن اخیر که دلیل واضح بیرونی نداره باعث شد این خونهی خاک گرفته رو آب و جاروی دم دستی کنم و با یه چمدون بیام به بلاگ اسپات تا کم کم جا بیفتم. این اسباب کشی ناگهانی رو من و شما مرهون فرستندگان نظرات غیرقابل تحمل بلاگفا در دعوت به مثلن صلوات برای فلان مناسبت مذهبی هستیم.
اشتراک در:
پستها (Atom)