یک.گفته بودم آدم پرورندهای نیستم؟ گل ، گیاه ، سبزه و سیزیجات و این قسم رستنیهای نیازمند محبت و مراقبت از زیر دستم سالم بیرون نمیاد؟ گفته بودم حتمن. بعدش هم با لبخند اضافه کرده بودم من یکی میخوام از من مواظبت کنه. آخر این عبارات هم ختم به خاطرهی خشکوندن بنسای مامان میشد. همون که برای قریب دو هفته کلن فراموشش کرده بودم. آخرش وقتی یه روز اتفاقی سرکی به پذیرایی زده بودم با جسم نزار خشکیدهاش روبرو شده بودم. وقتی که کار از کار گذشته بود.
دو. نشستم بر مبل خونهی رفیق. شدم گهوارهی پسرکش. یه زاویهی باز به کمر دادم که مطمئن باشم جای بچه امنه. با دستی که آزاده و تکیهگاهش نیست آرام نوازشش می کنم.نیازی نیست چرا که عمیقن خوابه ولی اینکاربه من آرامش میده.پاهاش رو جمع کرده به فرم جنینی بالای شکم من و سرش بر سینه. ساعتی که داره میگذره برای من مفهومی نداره. کمرم؟ اصلن مهم نیست. نه خواب میره و نه خسته میشه. ساعت حوالی یازدهست ولی من دلم نمیخواد حال خوشم رو بهم بریزم.
سه. بعد از گذشت چند سال از خاطرهی خشکوندن شماره یک به اجبار سرپرستی یه جفت بنسای دیگه به من سپرده شد. همین چند ماه پیش. اینبار نه تنها آبیاری که آبفشانی هم تو برنامه بود و من برخلاف توقع خودم هر روز صبح قبل از ترک خونه به چاق سلامتی باهاشون مشغول میشدم. نه اون دوتا که گلهای مجاور رو هم اسپری میکردم. جوری که وقتی پدرشون برگشت من دلم نمیاومد جوونههای ریز سبز سربرگهاشون رو بهش بسپرم. هنوز هم گاه و بیگاه می رم سر وقتشون. به دلتنگی.
چهار. کتابی هست روانشناسانه نوشتهی خانم شینودا بولن بر پایهی نظریات یونگ و اساطیر یونانی . بر اساس اون دیمیتر خدابانوی مادریست و سرچشمهی میل به پرورش و نگاهداری و مراقبت آدمیزاد و گیاه و جونور و هرآنچه جان دارد و زیست میکند. حالا انگار دیمیتر من بیدار شده یا حداقل داره غلتهای آخرش رو تختش میزنه!