۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

...


خیلی وقت بود کف پاهام رو گذاشته بودم رو زمین. حتی کفش و دمپایی رو هم دراورده بودم تا سفتی زمین رو با تمام سطح کف پام لمس کنم. آره دیگه هرچی ابر بود رها کرده بودم چسبیده بودم به تجربه زندگی واقعی. توقعات و تخیلاتم چرخاشون رو زده بودند و برگشته بودند تو خونه. راضی بودم. خیال ‌پردازی‌هام با واقعیت موجود به طرز مطلوبی هم‌پوشانی داشتند. این بود که وقتی سرم رو برگردوندم و بی مقدمه شروع کردم زار زار گریه کردن ، خودم هم ترسیدم. بهانه ام چی بود حتی برای خودم هم واضح نیست. ازون روز فکری‌ام که لابد مریض شدم. حتما افسردگی همینه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر