سرور و فرحی رضایت بخش بر من مستولی است . نشئه
سفر از دنیای همچنان گیر و گور فارغم انگار . آرمان های زندگی منفردانه ام حتی دوباره
عملی و معقول به نظر می رسند . در نیامدن به رنگ جامه جماعت هم نه تنها نشدنی نیست
بلکه سهل و در عین حال مطلوب است! هر از
چند گاهی مرا سفری لازم است.
سهی نصفِ شب
نوشتن برای خفه نشدن
۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه
۱۳۹۴ فروردین ۶, پنجشنبه
سال نو
سال رو خوب شروع نکردم. شب سال نو با نون بودم و به لوس مابانه ترین وجه ممکن سوالی کردم و نون ، مطابق معمولش به عاقلانه ترین شکل جوابم رو داد و بعد ازون اشکی بود که سیلاسا باریدن گرفت. نون از 94 اش می گفت که من پرسیدم یعنی من توش نیستم؟ جوابش خیلی بدیهی بود ولی دلم شنیدن بدیهیات نمی خواست. نون کما فی السابق معتقد بود وقتی قرار نیست با هم ازدواج کنیم من نباید بیش ازین سی و دو سالگیم رو باهاش تلف کنم . نیازی نیست شما یادآور بشین که این کلکشه یا با این فیلم می خواد رابطه رو پایان بده . من خودم خدای بدبینام و در این نقطه متذکر می شم حرفش صادقانه است . اصلن بدیهی و منطقیه ولی من کشش منطق ندارم . اینجوری بود که وقتی برگشتم خونه یه هفت سین سرهم کردم و داغون رفتم اونقدر زار زدم که خوابم برد و صبح هم با اشک دوباره بیدار شدم . هر وقت یادش میفتم هم دوباره بغض می گیرتم . نمی دونم به قول رفقای خارج رفته این خاصیت این آب و خاکه که از سی به بعد احساس تموم شدگی میشینه ور دلت یا نه همه جا آسمون همین رنگه. یه حالی که فکر می کنی داره پرونده ی زندگیت بسته می شه و باید به زور قرارداد مسخرهای به نام ازدواج هم که شده کسی رو حتی با تصویر ناهمگون بچسبونی کنار خودت تا به انتهای زندگیت که تنها نمونی و برای این کار باید بجنبی ! نمی دونم. خلاصه چشم هام و صورت ورم کردهام روز اول فروردین 94 شرم آور بود. کل موهام رو ریخته بودم تو صورتم و با یه خروار آرایش در مقیاس خودم هم چندان در پوشوندن غم ور قلنبیدهی دلم موفق نبودم . بعد ازون هم این چند روز روزگار موکدا یادآوری کرده که همین چندتا ادم عزیز اطرافم هم به زودی قراره پراکنده بشن و ترک ایران کنند و من می مونم و من . بهرحال امسال احتمالا در تنهایی گریزناپذیر پیش رو بیشتر از قبل اینجا بنویسم . همین و البته ساال نوتون مبارک و دلتون خوشتر از من !
۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه
در سالی که گذشت...
در سالی که گذشت خواسته و نا خواسته من هم به باشگاه ورکهالیک های خانواده پیوستم. روزهای زیادی دوازده ساعت کار کردم بدون چرخ زدن در اینترنت و بهرهمندی از امتیاز سرخوشانهی امروز حوصله ندارم یا باشد برای فردا . بی انصافی نمی کنم که کار ، کم و بیش یار بیصدای همراهم شد .یاری به دور از پیش داوری و قضاوت و البته تمامنشدنی . اما ارامآرام مثل هر اعتیادآوری ، اغیار رو از زندگیم حذف کرد. آدمها ، علایق ، حتی همین وبلاگ نویسی! من ماندم و کار و فیلمهای سینمایی دیده نشده ، کتابهای رها یا تلنبار شده ، فیلم بینی عزیز نیمه کاره یا کلاس ابتر مانده و ازین دست...
شدم عین مادر ، پدر و برادر که روز های تعطیل ملولند و انگار گمشدهای دارند و زیرپوستی انتظار شنبهی کاری رو میکشند. گهگاه دلخوش کردم که زندگی نوین این است و جز این نیست اما بعضا تاب نیاوردم و افتادم به زاری و فغان! بهرحال بدون شک امروز ، در اواخر اسفند 93 من آزاده ام ، یک معتاد به کار !
۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه
همرنگ جماعت نبودن
آقای فیسبوک مدتها بود سعی میکرد با فرستادن ایمیل اشتیاق ازدسترفتهی سر زدن بهش رو در من زنده کنه ولی نه ایمیلها و نه نوتیفیکشنهای رو به فزونیش هیچکدام موفق نمی شدند تا به امروز که از سر بی علاقگی به کار، ویپیانم رو تمدید و سرکی به فیس زدم. در میان انبوه روزمرگیها و بعضن متنهای قابل تعمق ، آشنایی از اهالی قدیم دبیرستان جزو آخرین نفر از تیره دخترکان هم سن و سال، خبر ازدواجش رو پابلیش کرده بود و من باز پرتاب شدم به ترس از تصور ماندن در سیاهچالهی تنهایی. همشاگردی قدیمی ، عمرانی بود و اهل دیدن و خواندن و سفرکردن. در روزگار حرفشنوی محض من از اولیای مدرسه و منزل ، نه گفتن و آزمودن رو زیسته بود و حالا از باب تعقل یا پختگی در عشق ، ازدواج کرده بود . بلکه هم بسیار طبیعی و قابل پیشبینی. اما برای من این گات مَرید دوباره فرشی رو که روی همهی واهمه هام کشیده بودم زد کنار.
کمی قبل تر بود که به ناگاه و برخلاف دو دوتا چارتای اولیه به ناگاه برای مرد از همین ترس حرف زده بودم. از عدم همپوشانی زندگیم با الگوی رایج و متعارف جامعه.وحشت خلاف جریان آب شنا کردن. گفته بودم برای شخصیت نهچندان قوی من جور دیگر زیستن اصلا ساده نیست که هیچ ، بلکه گاهی طاقتفرسا و ناممکنه. اعتراف کرده بودم اگرچه هیچ وقت رویای مادری و ازدواج نبافتهام و هیچ تخیلی از چگونگی احوال خودم در چنین نقش هایی نساختهام ، اما به هرگز مادر و همسر نشدن هم فکر نکردهام. منطقن و در دیدگاه خودم تا تکامل فرو رفتن در این نقشها فرسنگها فاصله دارم ولیکن زمان با شتابگذرنده وقعی به این احوالات من ، نگذاشته و نمیگذارد. از میانهی کلام من مرد به فکر فرو رفته بود. غمگین به این نتیجه رسیده بود که شاید نبودنش من رو به افتادن در چرخه و روال زندگی ترغیب کنه و شاید باید به این منظور نقطه رابطهمون رو بذاریم ! همون روز بود که برای هزارمین بار تکرارکردم از همه ی احوال نباید گفت. حتی برای نزدیکترینها. بماند ، آنچه باقیست ناآرامی همرنگ جماعت نبودن که به کوچکترین تلنگری احوال آشوب میکند.
۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه
۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه
مرد مُرد از کار زیاد!
رادیو پیام بود؟ یا هر رادیو دیگه ای؟ متن خبر : مرد ژاپنی از کار زیاد مُرد . گوینده خبر در ادامه افزوده بود که مرد روزی 6 ساعت اضافه کاری و در طول یک سال گذشته هم از مرخصی استفاده نکرده بود. فکر می کرد اعداد و ارقام خبر به همین شکل بوده یا مطابق معمول از سر بی دقتی اعدادی رو در جاهای مربوطهی متن خبر جایگزین کرده. با خودش میگفت این اعداد آیا برای مردن از خستکی کار کافیاند؟ در این حین تاکید میکرد کار. کار واقعی نه به منوال کار کارمندان ادارهجات دولتی . حال ژاپنی رو تجسم میکرد که لابد اونقدر به کار معتاد شده بوده که روزهای تعطیل رو تحمل نمیتونسته کنه. نمیدونست تخیلشه که به کار افتاده یا گویندهی رادیو اضافه کرده که مرد هیچ نیاز مفرط مالی هم به این همه کار کردن نداشته. همهی این فکرها رو میکرد که برسه به این که میتونه زن ایرانی خبر مشابهای باشه!
۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه
سر و ته یه کرباس
از اقای برادر شنیده بودم برای تهیه بلیط قطاردرهر جای اروپا، جای هیچگونه نگرانی نیست و حتی ساعتی قبل از حرکت قطار مورد نظرم می تونم بلیط مربوطه رو از ایستگاه راهاهن شهر ابتیاع کنم ولی ضرری نداره اگه دو روز زودتر زحمت بکشم و این مرحله رو انجام بدم. برنامهی فیکسی نداشتم که مانع این موضوع بشه و ژن اضطراب و دلهرهی بیدلیل به عنوان میراث ماندگار خانوادگی ، کمک حالم شد تا روانهی ایستگاه قطار شم و ضمن خرید بلیط راه و چاه رو هم جست و جو کنم . همه چیز طبق برنامه ریزیم پیش رفته بود جز این یه قلم که خانم متصدی خاطرنشان کرد قطار بسی شلوغه و صندلی برای من نمی تونه رزرو کنه. دروغ چرا ، ازون لحظه تا زمان وارد شدن به قطار کلی سعی کردم معنای این موضوع رو درک کنم. این که به شما بلیط بفروشن ولی شمارهی صندلی برات موجود نباشه. طبعن ساده ترین و واضحترین جواب این سوال رو از راهاهن اروپا انتظار نداشتم . به همین دلیل خودم رو راضی کرده بودم که چون قطار در فاصلهی 5 ساعتهی بین هامبورگ و کپنهاگ در ایستگاه های مختلفی توقف داره قطعن شماره صندلی ثابتی رو نمیتونن به من اختصاص بدن . وقتی با آرامش و اعتماد به نفس وارد قطار شدم در حال خرکشی چمدونم و میون صف آدمهایی با حال و وضع مشابه هنوز به قسمت صندلی های کوپه وارد نشده مجبور به توقف شدم کم کم دوزاریم تکونی خورد ولی بازم خواستم بد به دلم راه ندم و توجیه کردم که حتمن همگی منتظریم مسافرهای صندلی دار بشینن تا نوبت ما برسه . ولی زهی خیال باطل. اندکی نگذشته بود که با فشار چند توریست شاکی انگلیسی که قصد بازکردن راه برای خودشون رو داشتن امر برمن مسجل شده که بهتره خودم رو همون کنار فضای گشاد جلوی کافه قطار جا بدم و مثل زوج انگلیسی کنار دستم رو چمدونم بشینم و گرنه عاقبت بدتری مثل یه لنگه پا وایسادن وسط راهروها به سان حال آویزون در اتوبوسهای وطنی خط امام حسین انقلاب زمان دبیرستان دچار خواهم شد. بعله چشمتون روز بد نبینه چون هفتهی اول اگوست تعطیلات تابستونی اکثر کشورهای اروپاییست ملت همه قصد سفر کرده بودند و ظاهرا راهاهن آلمان قطار رو به منزلهی اتوبوس حساب می کنه و تعداد صندلیها سقف بلیطهاش رو تعیین نمیکنه!کار به جایی رسیده بود که من و هم حالان وقتی حوالی مرز دانمارک تعداد زیادی زن،مرد، بچه و سگ رو دیدیم در انتظار سوارشدن خیلی هماهنگ و یک صدا آهی کشیدیم به نشانهی اعتراض که آقا بیخیال سوارشدن اینا شو تورو جدت! این داستان نشستن بر چمدون گوش به گوش در قسمت اعظم مسیر در قریب نه دهم راه به همین منوال طی شد تا در ایستگاهی در کپنهاگ. نفهمیدم برای رعایت حال مسافران درمانده و یا از روی فرمالیته قطار آلمانی با قطار دانمارکی بزرگتری تعویض شد و ماتحت ما در آغوش صندلی قطار جای گرفت.اندکی در آرامش نشستن به سبک معقول و خلصه شیرین درآمدن از حال قطارهای هندی نگذشته بود که چشممون به جمال صحنهی آشنای دیگری روشن شد. مردی دانمارکی ، سرخوش و میانسال با دخترکانی سه ، چهارساله بازی میکرد و واگن رو رو سرش گذاشته بود که دانمارکی جوان بیاعصاب دیگری تذکری داد که کمی آهسته تر. میانسال بهجای اطاعت و رفع و رجوع اومد تو سینهی حریف و عبارتی گفت در مایههای گوش نکنم چه غلطی میکنی؟! برای چند لحظه کل واگن در سکوت فرو رفت و صحنهی بعدی همون بود که در مملکت ما دیده میشه. مشت جوانتر خوابید بر صورت مرد میانسال.من؟ حیرت کردم طبعن . خون بینی و واکنش اطرافیان به خصوص زنان همراه طرفین درگیری در میانهی اشکهای کودکان ترسیدهی اون حوالی برای میانجیگری از یک طرف و مقایسه شباهت رفتاری ما و ایشون مضحک و در عین حال متناقض بود. به نظرم آدمیزاد در زمینهی رشد فرهنگ و انسانیتش زیاده از حد اغراق میکنه! یا به عبارت دیگر اسم ما بد در رفته!
به طبع بعد ازین سفر نظرم راجع به متمدنترین بودن مردم اسکاندیناوی و اروپای غربی رو فرستادم برای تجدید نظر اساسی.
به طبع بعد ازین سفر نظرم راجع به متمدنترین بودن مردم اسکاندیناوی و اروپای غربی رو فرستادم برای تجدید نظر اساسی.
اشتراک در:
پستها (Atom)