به مادر میگم پس بالاخره رفت خونهی خودش. بهتر.
- چرا؟
من نمیفهمم آدمی که خونه داره تو این سن چرا نباید بره سر زندگیش؟
-بره چیکار؟ اونجا تنهاست.
من اگه خونه داشتم شک نکن میرفتم تنها زندگی میکردم.
با حالتی ناباورانه انگار بخواد بگه تو کی اینجوری شدی نگاهم می کنه.
آدم از یه سنی به بعد نباید با پدر و مادرش زندگی کنه. این حرفی بود که وقتی بچه بودم راجع به خانم ز میزدی.
سکوت کرد. نه که پذیرفته باشه و حقیقتی برش آشکار شده باشه. سکوتی به سان تو که حالا خونه نداری. فکر کرد جروبحثی نکنه تا وقتی در صلح میتونه بدون فکر کردن به چنین روزی سر کنه.
- چرا؟
من نمیفهمم آدمی که خونه داره تو این سن چرا نباید بره سر زندگیش؟
-بره چیکار؟ اونجا تنهاست.
من اگه خونه داشتم شک نکن میرفتم تنها زندگی میکردم.
با حالتی ناباورانه انگار بخواد بگه تو کی اینجوری شدی نگاهم می کنه.
آدم از یه سنی به بعد نباید با پدر و مادرش زندگی کنه. این حرفی بود که وقتی بچه بودم راجع به خانم ز میزدی.
سکوت کرد. نه که پذیرفته باشه و حقیقتی برش آشکار شده باشه. سکوتی به سان تو که حالا خونه نداری. فکر کرد جروبحثی نکنه تا وقتی در صلح میتونه بدون فکر کردن به چنین روزی سر کنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر