نشسته بود روی مبل.سرم روی سینه اش بود و ولو فیلم میدیدیم. انجمن شاعرانه مرده. به یادبود رابین ویلیامز عزیز و البته پرکردن حفره های خالی درشت کارنامهی فیلمبینی من. رسیدیم به خودکشی پسرک. اشک تو چشم های من جمع شده بود و افتاده بودم به شیش و بش که قلب رقیق شدهی این اواخر که فیالفور پیالهی چشم رو پر میکنه از کجا آب می خوره و کدوم هرمونا افتادن این سر و اونسر الاکلنگ که عذر خواهی کرد و به بهانهای سرکی به آشپزخونه زد. وقتی برگشت و ما به همون چیدمان اولیه نشستیم به تماشای مابقی فیلم و من احمق فکری بودم که چه بیتفاوته که فسفس و چشمهای من رو تشخیص نداده به ناگاه یه نمای نزدیک رابین ویلیامز خواست بند اشکمو پاره کنه که سینهی آقای ن زیر سرم لرزید و تکانههای هقهقش غافلگیرم کرد که عادت نداریم اشک مردی رو ببینیم جز به مجلس عزای نزدیکان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر