تلخ شده بودم و بیرنگ. خزیده به لاک انزوا. در مود این عالم را از اول سر سازگاری با من نبود. کلن که فیس بوک به ندرت سر میزدم و اگر هم تُکِ پا پروفایلم رو چک می کردم عکس خوشحالِ مو پریشونم کنار شقایقها و پیچیده در مه، به دلم نمینشست هیچرقمه من اون حوالی زمانی نبود. این شده بود که عکس سیاه و سفید قدیمی تری رو که پشت به دوربین خیره به دریا نشسته بودم چسبوندم سر در پروفایل.مرگ رنگ و خورشید در حال احتضار و من انگار فقط نظارهگر بهترین شرح حالم بود.
اما حالا که از فصل ای کاش ها و زیست با خیالات مجاز آدمها پام رو یه قدم اونورتر گذاشتم و حتی با آفتاب گرم تابستونی ، این دشمن قدیمی، از سر مهر و آشتی در اومدم، حالا که صبح ها و شبها و لحظاتم با حضور واقعیت وجودی کسی پر شده باید صورتیترین عکس تابستونی همهی این سال ها رو به عنوان مانیفست روحیات به ورودی پروفایلم میخ میکردم که عکس گویاترین وسیلهی ارتباطی من است. اصلن تو بگو زبان فریادزن منست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر