از لحظهی باز کردن چشمهام ، شروع می کردم باهاش حرف زدن.بهانه ام این بود می خوام موضوع رو برا خودم بشکافم نه که الزامن توضیحی بهش بدهکار باشم. واقعیتها رو قیچی میکردم و می چسبوندم بهم. فکرکن یه کلاژ درست می کردم، بعد چند متر عقبتر میرفتم تا ببینم ماحصل تلاشم چه جوره! این همه تلاش و دلواپسی واضحه مال این بود که نمیخواستم از دستش بدم. حالا چرا؟ از روی دلبستگی یا ترس انزوا؟ تمییز نمی دم و نمیدادم. امان ازین حال وسواسگون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر